رقص باد در گندمزار

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

رقص باد در گندمزار

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

بار امانت


شب سیزده نوروز خانم همسایه زنگ در خانه ما را زد و گفت که عازم سفرند و ماهی قرمزشان را نمی توانند تنها بگذارند و خواهش کرد تا بازگشتشان میزبانی اش را تقبل کنیم.

از شما چه پنهان طبق عهدی که با خود بسته ام، امسال خودم ماهی قرمز نخریدم اما در عالم همسایه داری قبول کردم.

خانم همسایه که گویی دنیا را به او داده بودم، فورا تنگ ماهی را با قوطی غذای مخصوصش آورد و توضیح داد ماهی زبلی است و ...

گفتم آبش را قبل از عوض کردن کنار بگذارم؟

- نه لازم نیست بدعادتش نکرده ام. مستقیم از شیر، آب در تنگش بریزید. فقط روزی دوبار غذایش بدهید و در قوطی را باز کرد و غذایی را که کمتر از یک قاشق مرباخوری بود نشانم داد و ادامه داد البته غذایش ته کشیده...

چشمتان روز بد نبیند! تنگ ماهی به دست داشتم به توضیحات خانم همسایه گوش می دادم که پسر چهار ساله اش در حالی که به شدت اشک می ریخت، التماس می کرد ماهی اش را پس بدهم.

گفتم پسر عزیزم! من فقط می خواهم از ماهی ات مراقبت کنم تا تو از سفر برگردی و ...

دلجویی من که نه، تشر مادرش هم فایده ای نداشت. پسرک از ترس مادر به واحد خودشان برگشت اما همچنان از جلوی در حالی که پا بر زمین می کوبید، با مشتهای گره کرده و چشمان اشکبار التماس می کرد ماهی اش را پس بدهم....


.....................................................................................................................


الحق که ماهی زبلی است. هر چه غذا برایش بریزی می خورد و سیری نمی فهمد. حتی اگر کنار تنگش بایستی و چیزی بخوری چنان از خود بی خود می شود و شتابان به این طرف و ان طرف شنا می کند که می ترسی کاری دست خودش بدهد.

حالا من مانده ام و یک ماهی شکمو و ظرف غذایی که به شدت ته کشیده و چشمان کودکی منتظر و بار امانت...